داستان
دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه میرفت.
یک روز طوفان و رعد و برق شدیدی در گرفت.
مادر کودک که نگران شده بود، بدنبال دخترش رفت.
ناگهان دخترش را دید که با هر رعد و برقی می ایستد،
به آسمان نگاه کرده و لبخند میزند.
مادر پرسید: چیکار میکنی؟
دخترک: من سعی میکنم صورتم قشنگ بنظر بیاد،
چون خدا داره از من عکس میگیره.
در هنگام رویارویی با طوفانهای زندگی، لبخند را فراموش نکنید، خداوند به تماشا نشسته……
فرم در حال بارگذاری ...