زاهدی در بنی اسرائیل زندگی می کرد . روزی از شهر بیرون رفت . در گوشه غاری بنشست و مشغول عبادت شد . او تصمیم گرفت ، در تنهایی با توکل به خدا همان جا بنشیند ، تا خداوند روزی او را برساند . یک هفته گذشت . چیزی برای او حاصل نشد . گرسنگی او شدت یافت . مرگ را در چند قدمی خود احساس می کرد . به پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) روزگارش ، وحی نازل شد که به آن زاهد بگو به بزرگی ام سوگند ، تا وارد شهر نشوی و با مردم نباشی ، به تو روزی نمی دهم .
زاهد به شهر بازگشت . مردم از گوشه و کنار نزد او می آمدند و هر کدام برایش چیزی می آوردند .
با خود اندیشید . این چه حکمتی داشت ؟
خداوند به پیامبر وحی کرد به زاهد بگو : « تو می خواستی با پارسایی و گوشه نشینی ، حکمت مرا باطل کنی ، نمی دانستی که من دوست دارم روزی بندگانم را از دست دیگران به آن ها بدهم نه از قدرت خودم ، تو بندگی کن ، کار فرمایی و روزی رسانی را به ما واگذار » .
منبع : کشف الاسرار
فرم در حال بارگذاری ...