زنی با حجاب است و چادر به سر؛
ولی دخترش هست جوری دگر؛
خودش با حیا دخترش بت پرست؛
چو طفلی که دارد عروسک به دست؛
جوانی تو دختر؛ جوانی نما !
به رخ زینت آن چنانی نما!
که دختر ز آرایشش چون پری ست؛
و چشمان مادر پی مشتری ست؛
جوان دخترش را ملوسش کند؛
که شاید به حیله عروسش کند؛
تو که فکر آینده ی دختری؛
که ریزد برون مویش از روسری؛
که خوشبخت گردد در آینده او؛
شود تا عروسی برازنده او؛
خدا را چه دیدی در این روزگار؛
که بر لحظه اش نیست هم اعتبار؛
چه تضمین عجل بر تو مهلت دهد؛
به عمرت به آینده فرصت دهد؛
اگر در همین لحظه مرگت رسید؛
عجل بر تو شیپور رحلت دمید؛
در آن قبر تاریک و وقت حساب؛
بر این فتنه هایت چه داری جواب؟
تو آگاهی از جرم بس اکبرت؛
از آن عشوه آموزی دخترت؛
به آن عشوه هایی که آموختی؛
و یا خنده هایی که افروختی؛
به ذهن جوان فکر بد ساختی؛
به راه گناهش تو انداختی؛
أ یا شیعه زن ای تو چون درّ ناب؛
بود برترین زینت زن حجاب؛
مکن فکر آرایش و رنگ را؛
بکن فکر آن منزل تنگ را…
شعر از حاج فیاض حسنلو (عبدالمهدی)
فرم در حال بارگذاری ...