مردی به مهر، مرا بر دست هایش بلند کرده بود: «این جنگ، جنگِ ماست؛ آیا کودک خُردسال مرا آبی نمی دهید؟» می دیدم صحرا، شلوغِ وحشت آور تیر و شمشیر، و خاکی که از خون، گل شده بود. من از درونِ خیمه می دیدم سایه ی سوارانی را که مشعل به سمت خیمه ها پرتاب می کردند. من ترس و عطش را می گریستم. و زنی که هر دَم مرا در آغوش می کشید و نوازش می کرد. سیلِ التهابی غریب از خیمه بیرون می ریخت و من می شنیدم هر لحظه صداهایی که اذنِ جنگ و شهادت می خواستند و من، معنیِ این کلمات را خوب نمی دانستم صدای مردی که بسیار دوستش می داشتم و بسیار دیده بودمش را می شنیدم که در پاسخ، دعایشان می کرد و به جهاد می فرستادشان و وعده می داد که ما نیز ساعتی پس از شما، به شما خواهیم پیوست. نمی دانم قرار بود به کجا بروند، من نمی فهمیدم؛ امّا عطش را خوب می فهمیدم؛ آخر، تمامِ وجودم را می سوزاند. چرا کسی به من آب نمی دهد؟ و من می گریستم و حس می کردم که گریه ی من، هر لحظه چروکی بر چهره اش می اندازد؛ بر چهره ی همان زنی که عمّه ی من بود، و ناله های عطشناکِ من، گویی دشنه ای بود که به قلبش می نشست. پدر، شرمگینِ تشنگی من بود؛ این را حس می کردم. ناگهان، پرده ی خیمه کنار می رود. نور، چشمانم را نیمه بسته می کند. حضورِ پدر را حس می کنم که مرا در آغوش می فشارد. نگاهش، مهر و لبخند است؛ امّا آمیخته ی اندوه و شرم؛ گویی با من وداع می کند. مرا از خیمه می بَرَد، من در آغوش او هستم و صدای ضربان قلبش را می شنوم که هر لحظه تندتر می تپد. التهابی وجودش را فرا گرفته است. مرا بر دست بلند می کند: «این جنگ، جنگِ ماست، آیا کودک خردسال مرا آبی نمی دهید؟» نگاه می کنم؛ هیچ کس برای آوردنِ آب نمی آید. زیرِ گرمای آفتاب، عطش گلویم را بیشتر چنگ می زند؛ امّا دیگر نخواهیم گریست.
حسی سراسر وجودم را سرشار کرده است. می بینم که کمانی کشیده می شود، دستِ پدر می لرزد. تیری از کمان رها می شود؛ ناگهان احساس می کنم که حنجره ام داغ شده است و چیزی بر سطح سینه ام، جاری می شود. درد و سوزش، عطش را از یاد برده است. چشمانم را می بندم؛ حس می کنم که از آغوشِ پدر جدا می شوم. چشمانم را می گشایم؛ آسمان چقدر نزدیک شده است! سرم را برمی گردانم؛ به پایین که نگاه می کنم، پدرم را می بینم؛ با دستانِ خونی که مرا بر سینه می فشارد و می گرید. حالا دور و دورتر می شوم و آدم ها هر لحظه کوچکتر به نظر می رسند. حالا نه عطشی هست نه دردی نه سوزشی. فقط فرشته ای را می بینم که مهربان، مرا در آسمان، در آغوش می گیرد و می گوید: «خوش آمدی! باید برویم؛ پدرت نیز تا لحظه ای بعد، نزدِ تو خواهد بود.» « مهدی میچانی فراهانی » - سایت حوزه نت |
نظر از: معاونت فرهنگی [عضو]
فرم در حال بارگذاری ...
هيچ نقطه اي در هويت هستي نيست که از حرکت
و شعر و شعور عاشورايي خالي باشد